داستان‌های هزارویکشب-logo

داستان‌های هزارویکشب

Books & Literature

"محمد بن اسحاق گوید: پارسیان اول، تصنیف کنندگان اولین افسانه بوده و آن را بصورت کتاب درآورده و در خزانه های خود نگاهداری، و آن را از زبان حیوانات نقل و حکایت می نمودند. پس از آن پادشاهان اشکانی، که دومین سلسله پادشاهان ایرانند، آنرا بصورت اغراق آمیزی درآورده، و نیز چیزها بر آن افزوده، و عربان آن را به زبان خودپردانده، و فصحا و بلغای عرب، شاخ و برگهایش را زده، و با بهترین شکل برشته تحریر در آوردند. اولین کتاب که در این معنا تالیف شده، کتاب هزار افسان، به معنی هزار خرافه است. و سبب تالیفش این بود که یکی از پادشاهان اگر زنی می گرفت ، پس از یک شب که با او نزدیکی مینمود، وی را به قتل می رسانید، و دختری از شاهزادگان به نام شهرزاد گرفت که بسیار خردمند و باهوش بود و همینکه او را بدست آورد، آن دختر زبان به گفتن افسانه باز کرده، و سخن را تا پایان شب رسانید، برای اینکه پادشاه او را برای دومین شب نگاه دارد، و باقی افسانه را از وی بشنود. و چنین گویند که این کتاب برای لحمانی دختر بهمن تالیف گردیده، و قصه دیگری در این باره نقل کرده اند." الفهرست، محمد ابن اسحاق ابن ندیم(380 قمری) از هزارویکشب حمایت مالی کنید. نسخه به روزتر پادکست را در کانال تلگرامی هزارویکشب گوش کنید:https://telegram.me/Shabe1001 Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Location:

United States

Description:

"محمد بن اسحاق گوید: پارسیان اول، تصنیف کنندگان اولین افسانه بوده و آن را بصورت کتاب درآورده و در خزانه های خود نگاهداری، و آن را از زبان حیوانات نقل و حکایت می نمودند. پس از آن پادشاهان اشکانی، که دومین سلسله پادشاهان ایرانند، آنرا بصورت اغراق آمیزی درآورده، و نیز چیزها بر آن افزوده، و عربان آن را به زبان خودپردانده، و فصحا و بلغای عرب، شاخ و برگهایش را زده، و با بهترین شکل برشته تحریر در آوردند. اولین کتاب که در این معنا تالیف شده، کتاب هزار افسان، به معنی هزار خرافه است. و سبب تالیفش این بود که یکی از پادشاهان اگر زنی می گرفت ، پس از یک شب که با او نزدیکی مینمود، وی را به قتل می رسانید، و دختری از شاهزادگان به نام شهرزاد گرفت که بسیار خردمند و باهوش بود و همینکه او را بدست آورد، آن دختر زبان به گفتن افسانه باز کرده، و سخن را تا پایان شب رسانید، برای اینکه پادشاه او را برای دومین شب نگاه دارد، و باقی افسانه را از وی بشنود. و چنین گویند که این کتاب برای لحمانی دختر بهمن تالیف گردیده، و قصه دیگری در این باره نقل کرده اند." الفهرست، محمد ابن اسحاق ابن ندیم(380 قمری) از هزارویکشب حمایت مالی کنید. نسخه به روزتر پادکست را در کانال تلگرامی هزارویکشب گوش کنید:https://telegram.me/Shabe1001 Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Language:

Dari


Episodes
Ask host to enable sharing for playback control

شب هشتاد و سوم

5/3/2022
🌙شب هشتاد و سوم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان" چون شب هشتاد و سوم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، کنیز پنجم با ملک نعمان گفت که: موسی علیه السلام به نزد شعیب رسید و خوردنی از بهر شام آماده بود. پس شعیب با موسی گفت: همی خواهم که مزد آب کشیدن تو بدهم. موسی گفت: من از خانواده ای هستم که عمل آخرت را به متاع دنیا نفروشند و به زر و سیمش ندهند. شعیب گفت: ای جوان، تو مرا مهمان هستی، عادت من و پدران من این است که مهمان گرامی بدارند. پس موسی بنشست و خوردنی بخورد. پس از آن شعیب موسی را تا هشت سال مزدور گرفت و مزدش را کابین کردن یکی از دختران خود قرار داد و عمل موسی مهر دختر شعیب بود. چنان که در قرآن مجید مسطور است: «إنی ارید آن انکحک احدى ابنتى هاتین على ان تَاجِرَنی ثمانی حجج» (= می خواهم یکی از این دو دخترم را زن تو کنم به شرط آنکه هشت سال مزدور من باشی ). و شخصی به یکی از یاران خود که سالها او را ندیده بود گفت که: مدتی است ترا ندیده ام. جواب گفت که: ابن شهاب مرا از تو مشغول کرده، آیا ابن شهاب را میشناسی؟ آن شخص گفت: آری میشناسم و او سالهاست که همسایه من است، ولی با او تکلم نکرده ایم. گفت: چون تو او را فراموش کرده ای خدا را فراموش کرده ای. اگر خدا را دوست میداشتی همسایه خود را دوست میداشتی. مگر ندانسته ای که همسایه را به همسایه حقی است بزرگ مانند حق خویشی. و حذیفه گفته است که: با ابراهیم ادهم به مکه اندر بودیم و شقیق بلخی نیز در آن سال به حج آمده بود. در طواف با هم گرد آمدیم. ابراهیم با شقیق گفت: شما را عادت چگونه است؟ شقیق گفت: چون خوردنی پدید آریم بخوریم و چون گرسنه بمانیم شکیبایی پیشه کنیم. ابراهیم گفت: سگان بلخ چنین کنند. ولکن ما را اگر چیزی به هم رسد به فقیران بخش کنیم و چون گرسنه مانیم خدا را شکر گزاریم. پس شقیق در پیش روی ابراهیم بنشست و روی مذلت بر خاک نهاد و گفت: تو مرا استاد هستی. پس کنیز پنجم خاموش شد و پیرزن پیش آمد و آستان ملک نعمان را نه بار بوسه داد و گفت: ای ملک، در باب زهد و پرهیز سخنان کنیز نیوشیدی، من نیز پاره ای از آن چیزها که از بزرگان سلف شنیده ام باز گویم. گفته اند که: امام شافعی شب را به سه بخش کردی. بخش اول از برای علم و بخش دوم از برای خواب و بخش سوم از برای عبادت بود. و امام ابوحنیفه را عادت این بود که نیمی از شب را زنده داشتی. روزی به راهی میگذشت. کسی با دیگری همی گفت و به سوی امام ابوحنیفه اشارت همی کرد که این تمامت شب را زنده دارد. ابوحنیفه چون این بشنید گفت: از خدا شرم دارم که مرا مدحت کنند به چیزی که در من نباشد. پس از آن، تمام شب زنده می داشت. و ربیعی گفته است که: شافعی در ماه رمضان هفتاد ختم قرآن کردی و هر هفتاد را در نماز تلاوت می کرد. و شافعی گفته است که: ده سال نان جوین سیر نخوردم زیرا که سیری دل را سیاه کند و فطانت را ببرد و خواب بیاورد. و از عبدالله بن معد روایت شده که او گفت: از محمد بن ادریس شافعی پرهیزگارتر کسی ندیدم. روزی حارث تلمیذ مزنی که او از نیکو داشت این آیه تلاوت کرد: «هذا یوم لا ینطقون و لا یؤذن لهم فیعتذرون» (= این روزی است که کس سخن نگوید. آنها را رخصت ندهند تا پوزش خواهند ). امام شافعی را دیدم که تنش بلرزید و گونه اش زرد شد و مضطرب گردید و بیهوش افتاد. و یکی از ثقات گفته است که: به بغداد رفتم. شافعی در آنجا بود. من به کنار دجله نشستم تا وضو بگیرم. شخصی بر من بگذشت و گفت: ای پسر، وضو را نیکو بگیر. چون به او نگاه کردم دیدم که مردی است می رود و جماعتی از پی او روان اند. من وضو را زود به انجام رسانیده بر اثر ایشان روان شدم. آن شخص به سوی من نگاه کرد و گفت: حاجتی داری؟ گفتم: آری، از آنچه خدا به تو آموخته به من بیاموز. گفت: آگاه باش که هر که با خدا راست گوید نجات یابد و هر کس به دین خود مهربان باشد از هلاک برهد و هر کس در دنیا زهد بورزد چشمش به روز قیامت روشن گردد. و گفت: از دنیا روی بگردان و به آخرت راغب باش و در همه کارها راستگو باش تا رستگار شوی. این سخنان گفت و برفت. من پرسیدم که این شخص که بود؟ گفتند: امام شافعی بود. و امام شافعی میگفت که: من دوست دارم که مردم از علم من سودمند شوند، ولی هیچ چیز از آن را به من نسبت ندهند. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:07:00

Ask host to enable sharing for playback control

شب هشتاد و دوم

5/3/2022
🌙شب هشتاد و دوم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"چون شب هشتاد و دوم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، کنیزک با ملک نعمان گفت که: خواهر بشر حافی نزد احمد بن حنبل رفت و گفت: ای پیشوای دین، ما طایفه ای هستیم که شبها پشم همی ریسیم و روزها صرف معاش کنیم و بسیار شبها به فراز بام نشسته ایم و مشعلهای بزرگان بغداد بر ما پرتو همی اندازد و ما به روشنایی آن چرخ می رسیم. آیا این بر ما حرام است یا نه؟ احمد گفت: تو کیستی؟ گفت: خواهر بشر حافی هستم. احمد گفت: ای طایفه بشر، من پیوسته پرهیز و زهد شما را از خدا می خواهم. و عارفی گفته که: چون خدا از برای بنده خیری بخواهد در طاعت بر او بگشاید. و مالک بن دینار چون از بازار درگذشتی و به چیزی میل کردی میگفت: ای نفس، در آنچه می خواهی با تو موافقت نخواهم کرد و باز او گفته که سلامت در مخالفت نفس است و گرفتاری در پیروی اوست. و منصور بن عمار گفته که: سالی از راه کوفه قصد مکه کردم. در شبی تاریک می رفتم، آواز تلاوتی شنیدم تا اینکه به این آیه رسید: «یا ایها الذین آمنوا قوا انفسکم و اهلیکم نارا وقودها الناس و الحجاره » (= ای کسانی که ایمان آورده اید، خود و خانواده خود را از آتشی که هیزم آن مردم و سنگها هستند، نگه دارید). چون آیه بخواند صدای افتادن کسی شنیدم و چگونگی ندانستم. چون روز شد، جنازه ای دیدم که پیرزنی از عقب او روان بود. از پیرزن پرسیدم که جنازه از کیست؟ گفت: این مردی بود دوش بر ما می گذشت و پسر من نماز می کرد. آیه ای از قرآن بخواند. زهره آن مرد بشکافت و بیفتاد و بمرد. پس کنیزک پنجم پیش ملک بایستاد و بر زمین بوسه داد و گفت: مسلمه بن دینار گفته است که: چون دلها پاک شوند گناهان بزرگ و کوچک بخشیده گردد و چون بنده ای ترک گناهان کند، در کارهای او گشایش به هم رسد و گفته است: هر نعمت که انسان را به خدا نزدیک نکند او محنت است و گفته است: که قلیل دنیا از کثیر آخرت مشغول گرداند. و از ابوحازم پرسیدند که: غنی ترین مردم کیست؟ گفت: آن کس است که عمر در طاعت خدا صرف کند. و احمق ترین مردم را پرسیدند. گفت: آن کس است که آخرت را به دنیای دیگران می فروشد. و روایت کرده اند که موسی علیه السلام چون به آب مدین برسید گفت: «رب انی لما انزلت الى من خیر فقیر » (= ای پروردگار من، من به آن نعمتی که برایم می فرستی نیازمندم. ) پس موسی از پروردگار درخواست کرد و از مردم چیزی نخواست. چون دو دختر شعیب بیامدند، ایشان را آب بداد. چون ایشان برفتند ماجرا به پدر باز گفتند. شعیب گفت: شاید او گرسنه است. پس با یکی از دو دختر گفت: به سوی او بازگرد و او را به نزد من آر. چون دختر برفت، روی خود بپوشید و با موسی گفت: پدرم ترا همی خواهد که مزد آب دادن ترا بدهد. موسی را این سخن ناخوش آمد و خواست که نرود. و آن زن خداوند سرین بزرگ بود و باد جامه او را یک سو میکرد. موسی را چشم بر سرین او افتاد. نخست چشم خود بپوشید. پس از آن با دختر گفت: تو از عقب من بیا. پس موسی از پیش و دختر از پی او همی رفتند تا نزد شعیب رسیدند و خوردنی از برای شام آماده بود. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:05:06

Ask host to enable sharing for playback control

شب هشتاد و یکم

5/3/2022
🌙شب هشتاد و یکم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان" چون شب هشتاد و یکم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، شخصی از رسول خدا خواهش پند دادن کرد. پیغمبر فرمود: پند من این است که در دنیا مالک و زاهد باش و در آخرت مملوک و طامع شو. آن مرد گفت: این چگونه می شود؟ پیغمبر گفت: هر کس که در دنیا زهد بورزد، به دنیا و آخرت مالک شود. غوث بن عبدالله گفت که: در بنی اسرائیل دو برادر بودند. یکی به آن دیگری گفت: چه کار کرده ای که از آن ترسان هستی؟ گفت: روزی از مرغ فروش مرغی خریده به خانه آوردم و به میان مرغانی که از او نخریده بودم بینداختم. تو بازگو که چه کار کرده ای که باعث بیم و ترس باشد؟ گفت: من هر وقت که به نماز برخیزم می ترسم که عمل از برای پاداش کرده باشم. پدر ایشان مقالت ایشان را بشنید و گفت: خداوندا اگر راست می گویند تو ایشان را بمیران و به سوی خود ببر. و عبدالله بن جبیر گفته است که خدمت فضاله رسیدم و تمنای پند و وعظ از او کردم گفت: دو خصلت یاد گیر، یکی آنکه به خدا شریک مپسند و دیگری آنکه هیچ یک از بندگان خدا را میازار که شاعر گفته: مها زورمندی مکن بر کهان که بر یک نمط مینماند جهان سر پنجه ناتوان بر مپیچ که گر دست یابد برآیی به هیچ چون کنیز دومین سخن به انجام رسانید. پست تر نشست و کنیز سیم پیش آمد و گفت: زهد را بامی است وسیع، ولی من شمه ای از آن چیزها که از صلحای گذشته ام شنیده ام همی گویم و آن این است که یکی از عرفا گفته است که: من از مرگ خشنود هستم و در زندگی راحتی نمیدانم، مگر آنکه میانه من و عملهای من حایل و حاجب است. و عطاء سلمی را عادت این بوده است که هر وقت از وعظ و پند فارغ می شد گونه اش زرد گشته اندامش میلرزید. از سبب این حالت بازپرسیدند. گفت: کاری بزرگ در پیش دارم و آن این است که می خواهم به طاعت پروردگار قیام نمایم. و به همین سبب امام زین العابدین بن حسین علیهما السلام چون به نماز بر می خاست می لرزید. از سبب ارتعاش او پرسیدند. گفت: آیا میدانید برخاستن من از برای کیست و با که سخن می گویم؟ و سفیان ثوری گفته که: نگاه کردن به ستمکاران گناهی بزرگ است. پس کنیز سیم به کنار رفت و کنیز چهارم به طرف بساط بوسه داد و گفت: روایت کرده اند که بشر حافی گفته است که از خالد شنیدم که گفت: بر شما باد دوری از شرک خفی. بشر حافی گوید گفتم: شرک خفی چیست؟ گفت: این است که یکی از شما نماز کند و رکوع و سجود را طول دهد. و عارفی گفته است که: کارهای نکوکار، کردارهای بد است. و یکی از عرفا گفته است که: از بشر حافی التماس کردم که چیزی از حقایق با من بگوید. گفت: ای فرزند، این علم نشاید به همه کس بیاموزیم مگر از هر پانصد تن یکی را، مثل زکات سیم سکه دار. ابراهیم بن ادهم گوید که مرا خوش آمد از آن سخنی که وقتی بشر به نماز ایستاده بود من نیز به او اقتدا کردم و نماز همی گزاردیم که مردی برخاست کهن جامه و گفت: ای قوم، از راست فتنه انگیز پرهیز کنید و اما دروغ سودمند عیبی ندارد و سخن فراز گفتن به کسی که چیز ندارد سود نمی بخشد. چنانچه در پیش خداوند خود خاموشی ضرر ندارد. ابراهیم گفته است که: دیدم از بشر حافی دانگی بیفتاد. برخاسته درمی بدو دادم. نگرفت. گفتم: این درم حلال صرف است. گفت: من نعمت دنیا به نعمت عقبی اختیار نکنم و روایت شده است که خواهر بشر حافی نزد احمد بن حنبل رفت. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. ( 1- در نسخه های عربی «سقط عنه دانفا» آمده است. دانگی بیفتاد در همه نسخه های ترجمه تسوجی تکرار شده و معنی عبارت عربی آن این است که پشیزی مسین از دست او بر زمین افتاد ) Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:05:44

Ask host to enable sharing for playback control

شب هشتادم

5/3/2022
🌙شب هشتادم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"چون شب هشتادم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، وزیر دندان با ضوءالمکان گفت که: کنیز دویم پیش آمده در پیش ملک نعمان هفت بار زمین ببوسید. پس از آن گفت که: لقمان با پسرش گفت: سه چیز است که شناخته نمی شود مگر در سه وقت. نخست بردباری است که شناخته نمی شود مگر به هنگام خشم. دوم دلیری است که شناخته نمی شود مگر در جنگ. سیم دوست است که شناخته نمی شود مگر در وقت نیازمندی بر او. و گفته شده است که ستمکار زیانکار است اگرچه مردم او را مدحت گویند و ستم رسیدگان آسوده اند اگرچه مردم ایشان را مذمت کنند. و خداوند عالم فرموده است: «لا تحسبن الذین یفرحون بما اتوا و یحبون ان یحمدوا بما لم یفعلوا فلا تحسبهم بمفازه من العذاب و لهم عذاب الیم» (= آنان را که از کارهایی که کرده اند شادمان شده اند و دوست دارند به سبب کارهای ناکرده خویش هم مورد ستایش قرار گیرند، مپندار که در پناهگاهی دور از عذاب خدا باشند. برایشان عذابی دردآور مهیاست.) و پیغمبر علیه السلام گفته که: کارها با نیت است. و بدان ای ملک، که بهترین چیزها که در انسان است دل است. هرگاه طمع اندر دل شخصی افزون شود، از حرص بمیرد. و اگر ناامیدی دل او را غلبه کند، از افسوس و حسرت بمیرد و هرگاه خشم مرد سخت باشد، رنجش بیشتر شود و هرگاه سعادت رضامندی یابد، از ناخوشیها ایمن گردد و اگر بیم و ترس بر او غالب باشد، حزنش بسیار گردد و در مصیبتها ناله و جزع نماید و هرگاه مالی به دست آورد، به آن مال از ذکر خدا مشغول شود، و اگر فاقه و تنگدستی روی دهد به اندوه مشغول شود. پس در هر حال از برای انسان چیزی بهتر از ستایش پروردگار و مشغول شدن به کاری که تحصیل معاش و اصلاح معاد شود نیست. از عالمی پرسیدند که: شریرترین مردم کیست؟ به پاسخ گفت: آن کس که شهرت او بر مروتش غالب آید و در کارهای بزرگ، همتش قاصر شود. پس از آن گفت: اما اخبار زهد بدین گونه است که هشام بن بشر می گوید: از عمر بن عبید پرسیدم که: حقیقت زهد چیست؟ جواب داد که: زهد را پیغمبر صلی الله علیه و آله بیان کرده که زاهد آن کس است که گور را فراموش نکند و فانی را بر باقی نگزیند و فردا را از عمر خویش نشمارد و خویشتن را از مردگان حساب کند. و گفته اند که ابوذر میگفت که: فقر در نزد من بهتر از غناست و بیماری بهتر از صحت است. بعضی از شنوندگان این سخن گفته اند که: خدا بیامرزد ابوذر را. بهتر این است که شخص به هر حالتی که خدا خواسته است خشنود باشد. و بعضی از ثقات گفته اند: با ابن ابی اوفی نماز صبح به جا آوردیم. سوره «یا ایها المدثر » همی خواند. چون به آیه «فاذا نُقر فی الناقور » (= و آنگاه که در صور دمیده شود) رسید، مرده، بیفتاد. و روایت کرده اند که ثابت بنانی چندان گریست که نابینا شد. مردی بیاوردند که معالجه کند. آن مرد گفت: معالجه به شرطی کنم که دیگر گریه نکنی. ثابت گفت که: اگر چشمان من گریه نکنند چه خوبی دارند و به چه کار آیند؟ مردی به محمد بن عبدالله صلى الله علیه و آله گفت: پندم ده. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:04:50

Ask host to enable sharing for playback control

شب هفتاد و نهم

5/3/2022
🌙شب هفتاد و نهم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"چون شب هفتاد و نهم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، پس کنیز گفت: ای ملک، شمه ای از آداب قضات با تو بگویم. بدان که قاضیان شهر مردم را باید به یک رتبت بدارند و یکسان شمارند تا اینکه قوی طمع در جور ضعیفان نکند و ضعیفان از عدل مایوس نشوند. و نیز قاضی باید که از مدعی گواه بخواهد و به منکر سوگند دهد و صلح را در میان مسلمانان جایز داند، مگر صلحی که حلال را حرام و حرام را حلال کند و اگر دانستن چیزی به قاضی دشوار شود باید رجوع کند و بداند و به سوی حق باز گردد. زیرا که حق فرض است و میل به حق بهتر است از ایستادگی در باطل. پس قاضی باید خصمها را برابر داند و گواه از مدعی بخواهد. اگر گواه حاضر شود به مقتضای سخن گواه حکم کند. اگر گواه نداشته باشد مدعی علیه را سوگند دهد و گواهی عدول مسلمین را قبول کند. زیرا که حکم خدا این است که حکم به ظاهر کند که باطن را جز خدا کس نداند و قاضی را واجب است که در شدت اندوه و در غایت گرسنگی حکم نکند و از حکم کردن جز خدا منظوری نداشته باشد. زیرا که اگر نیت را خالص کند و میانه خود را با خدا نیکو کند، خدا نیز میانه مردم را با او نیکو گرداند. و زُهَری(1) گفته است که: سه چیز است که اگر در قاضی یافت شود از قضاوت معزول گردد: یکی آن است که لئیمان را گرامی بدارد و بخواهد که او را مدحت گویند و معزول را ناخوش شمارد. روایت است که عمر بن عبد العزیز شخصی را از قضاوت معزول کرد. قاضی گفت: چرا معزولم کردی؟ عمر گفت: شنیدم که زیاده از اندازه خویش سخن میگویی. پس کنیز نخستین خاموش شد و کنیز دومین پیش آمد. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. ( 1- معروف به ابن شهاب، محدث مشهور که با چهار تن از یاران پیامبر همنشین بوده است. ) Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:02:52

Ask host to enable sharing for playback control

شب هفتاد و هشتم

5/3/2022
🌙شب هفتاد و هشتم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان" Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:04:33

Ask host to enable sharing for playback control

شب هفتاد و هفتم

11/19/2021
🌙شب هفتاد و هفتم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان" چون شب هفتاد و هفتم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، چون حاجب آگاه شد که ضوءالمکان به جای پدرش به سلطنت مینشیند پس حاجب به وزیر دندان گفت: قصه عجیبی است و بدان ای وزیر، که خدای تعالی راحتی شما را خواسته و چنان شده است که آرزو داشتید. چون که خداوند ضوءالمکان را به شما برگردانیده و او و خواهرش نزهت الزمان به همراهی من به خدمت پدر می شتافتند. چون وزیر دندان این بشنید بسی شاد شد و به حاجب گفت: ما را از حکایتشان بیاگاهان و سبب غیبت طولانی شان را بیان نما. پس حاجب حال نزهت الزمان بیان کرد تا جایی که او را به زنی گرفته بود و همچنین از قصه ضوءالمکان تا جایی که می دانست بگفت. پس چون حاجب گفتار را به پایان رسانید، وزیر دندان شخصی فرستاد، امرا و وزرا و اکابر را بخواند و به ایشان اطلاع داد آنچه را که اتفاق افتاده بود. پس همگی شگفت ماندند و برخاسته نزد حاجب آمدند و در پیش او زمین ببوسیدند. حاجب با وزیر دندان نشسته بودند. سایر بزرگان دولت را بنشاندند و در سلطنت ضوءالمکان مشورت کردند. همگی را اشارت بدین شد. حاجب روی به وزیر دندان کرده گفت: من همی خواهم که پیش از شما نزد ضوءالمکان رفته او را از آمدن شما بیاگاهانم و با او بگویم که شما او را به سلطنت اختیار کردید. وزیر دندان تدبیر حاجب بپسندید. حاجب برخاست و وزیر دندان و سایر وزرا و امرا به تعظیم او برخاستند و هر یک جدا جدا به حاجب ثنا می گفتند و ستایش همی کردند که حاجب نزد ضوءالمکان خدمتگزاری ایشان ظاهر سازد. وزیر دندان خادمان خود را امر کرد که پیش رفته در یک منزلی بغداد خیمه ها بر پا کنند. پس حاجب نزد ضوءالمکان و نزهت الزمان بیامد و ایشان را آگاه کرد. آنگاه سوار شدند و وزیر دندان و لشکریان نیز سوار گشتند و همی رفتند تا به یک منزلی بغداد رسیدند. در آنجا فرود آمدند. وزیر دندان اجازت خواسته نزد ضوءالمکان و نزهت الزمان رفت و ایشان را از مرگ پدر آگاه کرد و بشارت نیز بداند که مردم ضوءالمکان را به سلطنت بگزیدند. ایشان به مرگ پدر گریان شدند و سبب مرگ باز پرسیدند. [ماجرای عجوز ذات الدواهی و ملک نعمان از زبان وزیر دندان] وزیر دندان گفت: ای ملک، بدان که ملک نعمان چون از نخجیرگاه بازگشت و شما را برجا نیافت دانست که به زیارت بیت الله رفته اید. در خشم شد و تنگدل گشت، تا شش ماه جستجو می کرد. اثری از شما پدید نشد. چون از غیبت شما یک سال درگذشت، عجوزی که آثار زهد و صلاح در او پدید بود بیامد و پنج دختر باکره خورشید مثال با خود بیاورد و آن دختران با غایت نکویی و جمال، حکیم و ادیب و تاریخدان بودند. آن پیرزن در پیش ملک حاضر شده آستانه ملک را ببوسید. ملک چون آثار زهد در او مشاهده کرد او را نزدیک خود خواند. پیرزن گفت: ای ملک، پنج کنیز با خود آورده ام که هیچ سلطانی چنان کنیزها ندارد که خداوندان حسن و خرد و ادب و علم و معرفت هستند. ملک کنیزکان را حاضر آورد. از دیدن جمال ایشان شادمان گشت و گفت: هر یک از شما چیزی را که آموخته اید بازگویید. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:05:22

Ask host to enable sharing for playback control

شب هفتاد و ششم

11/19/2021
🌙شب هفتاد و ششم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان" چون شب هفتاد و ششم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، تونتاب بترسید و گونه اش زرد شد و به آواز بلند گفت که: قدر نیکوییهای من ندانست و گمان دارم که مرا با گناه خویش شریک کرده. ناگاه خادم بانگ بر وی زد که: ای دروغگو، تو گفتی که من شعر نخوانده ام و خواننده را نشناسم! مگر خواننده اشعار رفیق تو نبود؟ تونتاب چون خشم خادم را بدید هراسان گشت و با خود گفت: به بلایی که همی ترسیدم بیفتادم. پس این بیت بخواند: وه که در محنتی بیفتادم که پدیدار نیست پایانش آنگاه خادم بانگ بر غلامان زد که او را از خر به زیر آرید. غلامان تونتاب را از خر به زیر آوردند و بر اسب بنشاندند. غلامان پاسبانی کرده با قافله اش همی بردند. ولی خادم با غلامان گفته بود که او را عزیز بدارید و اگر مویی از او کم شود یکی از شما به عوض آن مو کشته خواهد شد. چون تونتاب غلامان در گرد خود دید، از زندگی طمع ببرید و با خادم گفت که: ای سرهنگ، به خدا سوگند که مرا با کس همسری و برادری نیست، با این جوان خویشی ندارم. من مردی ام تونتاب. این جوان را بیمار در مزبله افتاده یافته ام. الغرض، تونتاب با ایشان همی رفت و هر ساعت هزار خیال می کرد و خادم او را می ترسانید و خندان خندان می گفت که این جوان خاتون را بدخواب کرد. چون به منزل فرود آمدندی خادم خوردنی می خواست و با تونتاب خوردنی همی خوردند. پس از آن قدحی شکر گداخته و یخ بر او ریخته می آوردند. خادم با تونتاب قدح بنوشیدندی ولی اشک چشم تونتاب از بیم خشک نمی شد و منزل به منزل همی رفتند تا به سه منزلی بغداد رسیدند و در آنجا فرود آمده برآسودند و خوردنی خورده بخسبیدند. علی الصباح، بیدار گشته همی خواستند که محملها ببندند ناگاه گردی جهان را فرو گرفت و هوا را تیره کرد. حاجب بانگ بر غلامان زد که محملها ببندید. پس حاجب با غلامان سوار شدند و به سوی گرد برفتند. دیدند سپاهی است انبوه. حاجب را عجب آمد و حیران بایستاد. لشکریان چون حاجب و غلامانش را بدیدند پانصد سوار از ایشان جدا گشته به سوی حاجب بیامدند حاجب و غلامانش را چون نگین انگشتری در میان گرفتند و هر پنج تن از لشکریان به یکی از غلامان حاجب گرد آمدند. حاجب با لشکریان گفت: از کجایید که با ما بدین سان رفتار می کنید؟ ایشان گفتند: تو کیستی و از کجایی و به کجا روانه ای؟ حاجب گفت که: من حاجب امیر دمشق، ملک شرکانم، خراج دمشق و هدایا به بغداد پیش ملک نعمان پدر ملک شرکان می برم. چون سخن حاجب شنیدند دستارچه به دست گرفته بخروشیدند و گریان گشتند و با حاجب گفتند که: ملک نعمان با زهر کشته شد و بر تو باکی نیست. تو به نزد وزیر دندان بیا با او ملاقات کن. حاجب از این سخن گریان شد و همی رفتند تا به لشکریان برسیدند و وزیر دندان را از آمدن حاجب آگاه کردند. وزیر دندان امر کرد که خیمه ها بر پا کردند. به فراز سریری به میان خیمه اندر بنشست و حاجب را پیش خود خواند و احوال باز پرسید. حاجب وزیر را بیاگاهانید که حاجب امیر دمشق است و خراج و هدایا از بهر ملک نعمان می برد. وزیر دندان چون نام ملک نعمان بشنید گریان شد و گفت: ملک نعمان را به زهر کشتند و پس از کشته شدن او در میان مردم اختلاف پدید آمد که مملکت را به که سپارند و پادشاهی از آن که باشد و خلافشان به جدال انجامید. قضات اربعه از جنگ منعشان کردند. پس از آن اتفاق کردند که نکنند جز آنچه قضات اربعه رای دهند. پس متفق شدند که بفرستند نزد ملک شرکان و او را به سلطنت بخوانند. ولی جمعی سلطنت پسر دوم او، ضوءالمکان را می خواستند که با خواهرش نزهت الزمان سفر کرده ولی چون کسی را چند سال است از ایشان خبر نیست ناچار ما را به سوی شرکان فرستادند. چون حاجب دانست که زوجه اش سخن به صدق گفته، پس از مرگ سلطان بسی غمگین شد ولکن به وجود ضوءالمکان بسیار شاد شد. چه او در بغداد به جای پدرش به سلطنت مینشست. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:06:24

Ask host to enable sharing for playback control

شب هفتاد و پنج

11/19/2021
🌙شب هفتاد و پنجم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان" چون شب هفتاد و پنجم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، نزهت الزمان گفت: خدای تعالی ترا به او برساند. پس از آن نزهت الزمان با خادم گفت: با او بگو که بیتی چند در شکایت جدایی بخواند. خادم بدان سان که خاتون گفته بود با ضوءالمکان بگفت. ضوءالمکان آهی بر کشید و این ابیات بخواند: کسی مباد چو من خسته، مبتلای فراق که عمر من همه بگذشت در بلای فراق غریب و عاشق و بیدل، فقیر و سرگردان کشیده محنت ایام و داغهای فراق کجا روم؟ چه کنم؟ حال دل کرا گویم؟ که داد من بستاند؟ دهد سزای فراق پس از آن اشک از دیدگان بریخت و این ابیات بخواند: ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد، دامان شکیبایی ای درد توام درمان، در بستر ناکامی وی یاد توام مونس، در گوشه تنهایی چون نزهت الزمان ابیات بشنید، دامن خیمه بالا کرده به ضوءالمکان نظر انداخت و او را بشناخت. فریاد زد و نام ضوءالمکان به زبان راند. ضوءالمکان نیز بدو نگاه کرده بشناخت. فریاد زد و نام نزهت الزمان به زبان راند. نزهت الزمان خود را به کنار برادر انداخت و او را در آغوش کشید. هر دو بیهوش بیفتادند. خادم چون این بدید از حالت ایشان شگفت ماند. چون به هوش آمدند، نزهت الزمان را شادی و انبساط روی داد و اندوه و محنتش برفت و این ابیات بخواند: بعد از این نور به آفاق دهم عالم را که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد صبح امید که بُد معتکف پرده غیب گو برون آی که کار شب تار آخر شد باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز قصه غصه که از دولت یار آخر شد چون ضوءالمکان ابیات بشنید، خواهر خود را در آغوش کشید و از غایت شادی همیگریست و این ابیات همی خواند: امروز مبارک است فالم کافتاد نظر بدین جمالم الحمد خدای آسمان را کاختر به در آمد از وبالم خواب است مگر که می نماید یا عشوه همیدهد خیالم پس ساعتی به در خیمه بنشستند. پس از آن نزهت الزمان با برادر گفت: برخیز و به خیمه اندر آی و ماجرای خویش بازگو تا من نیز حکایت حدیث کنم. ضوءالمکان گفت: نخست تو سرگذشت خود بگو. نزهت الزمان ماجرای خود از آغاز تا انجام بازگفت. پس از آن گفت: منت خدای را که ترا باز رساند. چنان که هر دو با هم از بغداد به در آمده بودیم باز با هم به بغداد آمدیم. پس از آن گفت: برادرم شرکان مرا به این حاجب کابین بسته که مرا به نزد پدر برساند. حکایت من همین بود. اکنون تو حکایت بازگو. ضوءالمکان ماجرا بر او بخواند و گفت: ای خواهر، این تونتاب همه مال خود به من صرف کرده و شب و روز در خدمتگزاری من پیاده و گرسنه می آید و مرا سواره همی آورد. نزهت الزمان گفت: اگر خدا بخواهد او را پاداش نکو دهیم. پس از آن نزهت الزمان خادم را بخواست و گفت: آن بدره زر که در نزد توست به مژدگانی به تو دادم. اکنون برو و خواجه را زودتر نزد من آر. خادم شادان به پیش حاجب رفت و پیغام ملکه برسانید. حاجب نزد ملکه بیامد دید که با برادر خود ضوءالمکان نشسته است. حاجب از چگونگی بازپرسید. نزهت الزمان حکایت را به حاجب فرو خواند. پس از آن با حاجب گفت: آگاه باش که تو کنیز نگرفته ای بلکه دختر ملک نعمان گرفته ای و من نزهت الزمان و این برادر من ضوءالمکان است. حاجب چون این سخن بشنید حق بدو آشکار شد و یقین کرد که ملک نعمان را داماد گشته. با خود گفت: چون به بغداد روم نیابت مملکتی را از ملک بستانم. پس از آن حاجب روی به ضوءالمکان کرده به سلامت او تهنیت گفت و خادمان را امر کرد که خیمه ای جداگانه و اسبی از بهترین خیل بهر ضوءالمکان آماده کنند و نزهت الزمان با حاجب گفت: قصد من این است که با برادر به خلوت اندر نشینیم و رازها به همدیگر بگوییم و از صحبت هم سیر شویم، چه دیرگاه است که از هم جدا گشته ایم. حاجب گفت: حکم از آن شماست. پس حاجب از نزد ایشان بیرون شد و شمع و حلوا از برای ایشان بفرستاد و سه دست جامه دیبا برای ضوءالمکان بفرستاد. پس نزهت الزمان با حاجت گفت: تونتاب را حاضر گردان و از برای او مرکوبی ترتیب کن و بگو که در چاشت و شام، سفره از برای ما بگسترند. حاجب پذیرای حکم شد و چند تن از خادمان به جستجوی تونتاب روان ساخت. خادمان او را همی جستند که دیدند پالان بر خر نهاده و انبان توشه بر او بسته گریختن را آماده است و از جدایی ضوءالمکان گریان است و می گوید که: افسوس به جوانی ضوءالمکان که بسیار پندش گفتم سودمند نیفتاد، کاش می دانستم که عاقبت کار او چگونه خواهد شد. هنوز سخن تونتاب به انجام نرسیده بود که خادمان بر او گرد آمدند. تونتاب چون خادمان را دید که بر وی گرد آمده اند گونه اش زرد شده بترسید. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. Hosted on...

Duration:00:08:36

Ask host to enable sharing for playback control

شب هفتاد و چهارم

11/19/2021
🌙شب هفتاد و چهارم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"*بدره زر: کیسه طلا چون شب هفتاد و چهارم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، خادم با ضوءالمکان گفت: یا سیدی، امشب سه بار به سوی تو آمده ام و خاتون ترا به نزد خود می خواند. ضوءالمکان گفت: خاتون کیست و رتبت او چیست که مرا نزد خود خواند؟ نفرین خدا بر او و شوهر او باد. پس ضوءالمکان به خادم دشنام میداد و خادم جواب گفتن نمی توانست زیرا که خاتون سپرده بود که بی رضای او سخن نگوید و اگر قصد آمدن نداشته باشد نیاوردش و اگر نیاید بدره زر بدو بدهد. پس خادم با فروتنی گفت: ای فرزند، نسبت به تو از من خطایی و ستمی نرفته و نخواهد رفت، قصد من این است که به لطف و خوشی به نزد خاتون شوی و به سلامت و خرسندی بازگردی و ترا بشارتی خواهیم داد. چون ضوءالمکان این بشنید برخاست و با خادم برفت. تونتاب نیز برخاسته بر اثر او همی رفت و با خود می گفت: افسوس بر جوانی او که فردا کشته شود. پس ضوءالمکان با خادم و تونتاب از پی ایشان همی رفتند تا به نزدیک خیمه رسیدند. خادم پیش نزهت الزمان رفت و گفت: آن کس را که میخواستی آوردم. جوانی است نکوروی و نشان بزرگی از جبینش آشکار است. نزهت الزمان چون این بشنید دلش تپیدن گرفت و با خادم گفت: نخست او را بگو که بیتی چند بخواند که از نزدیک آواز او بشنوم. پس از آن از نام و نشان و شهر او باز پرس خادم با ضوءالمکان گفت: نخست بیتی چند بخوان که خاتون از نزدیک آواز ترا بشنود. پس از آن از نام و نشان و شهر خویش بازگو. ضوءالمکان گفت: اطاعت کنم. ولکن مرا حکایتی است بس عجیب که به آن سبب من چون باده گساران مستم و مانند مصیبت زدگان حیران و غرق دریای فکرتم. نزهت الزمان چون این بشنید گریان شد و با خادم گفت: از او باز پرس که از کسی جدا گشته ای؟ خادم باز پرسید. ضوءالمکان گفت: از پدر و مادر و پیوندان جدا گشته ام، ولی عزیزترین ایشان نزد من خواهری بود که روزگار مرا از او دور کرده. نزهت الزمان چون این سخن بشنید گفت: خدای تعالی ترا به او برساند. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. *جبین: پیشانی Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:03:27

Ask host to enable sharing for playback control

شب هفتاد و سوم

11/19/2021
🌙شب هفتاد و سوم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان" چون شب هفتاد و سوم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، نزهت الزمان، خادم را به جستجوی خواننده شعر فرستاد. خادم برفت. همه مردم را دید که خفته اند و یک تن بیدار در میان قافله نیست. پس نزد تونتاب رفت و دید که سر برهنه نشسته است. به نزدیک او رفته آستینش بگرفت و گفت: تو بودی که شعر همی خواندی؟ تونتاب به خویشتن بترسید گفت: لا والله، خواننده شعر من نبودم. خادم گفت: دست از تو برندارم تا خواننده شعر به من بنمایی زیرا که من نتوانم به نزد خاتون بازگردم. تونتاب از ضوءالمکان بترسید و گریان شد و با خادم گفت: به خدا سوگند که خواننده شعر من نبودم ولی مردی راهگذر را شنیدم که شعر همی خواند. تو دست از من کوتاه کن که من مردی ام غریب و از شهر قدس با شما آمده ام. خادم با تونتاب گفت: برخیز و به نزد خاتون بیا. هرچه با من گفتی با او بگو من کس بجز تو بیدار نیافتم. تونتاب گفت: تو جای من بشناختی و من نیز از ترس پاسبانان به در رفتن نتوانم. اکنون تو بازگرد. اگر پس از این آواز شعر خواندن بشنوی چه نزدیک باشد و چه دور از هیچ کس مدان بجز از من. پس تونتاب سر خادم ببوسید و دلش به دست آورد. خادم از او درگذشت و از بیم نزد خاتون نتوانست رفت و به نزدیک تونتاب در جایی پنهان گشت. تونتاب برخاست و ضوءالمکان را به هوش آورد و گفت: راست بنشین تا ماجرا با تو بازگویم. پس آنچه گشته بود با او بگفت. ضوءالمکان گفت: من بیم از کس ندارم. تونتاب گفت: چرا پیروی هوا و هوس می کنی و از کس نمی ترسی؟ من بس هراس از هلاک تو و خویشتن دارم. ترا به خدا سوگند میدهم که دیگر شعر مخوان تا به شهر خود برسی. مگر تو نمی دانی که زن حاجب قصد آزردن تو کرده، زیرا که او از رنج سفر خسته و رنجور بود، تو او را از خواب بیدار کردی. چندین بار خادم فرستاده جستجو می کند. ضوءالمکان سخن تونتاب ننیوشید و مرتبه سوم به آواز بلند این ابیات بر خواند: ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا که حال غرقه در دریا نداند خفته در ساحل به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید که قتلم خوش نمی آید ز دست پنجه قاتل مرا تا پای می پوید طریق عشق می جوید بهل تا عقل می گوید زهی سودای بی حاصل خادم به گوشه ای پنهان بود و آواز ضوءالمکان همی شنید. هنوز ابیات به انجام نرسانده بود که خادم برسید. چون تونتاب خادم را بدید بگریخت و دورتر از خادم بایستاد. پس خادم سلام کرد و ضوءالمکان جواب گفت. خادم گفت: یا سیدی... چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:04:23

Ask host to enable sharing for playback control

شب هفتاد و دوم

11/19/2021
🌙شب هفتاد و دوم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان" چون شب هفتاد و دوم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، نزهت الزمان با خادم گفت: برو و آن که ابیات همی خواند نزد منش آر. خادم برفت و جستجو کرده جز تونتاب کس را بیدار نیافت. و ضوءالمکان بیخود افتاده و تونتاب در پهلوی او ایستاده بود. خادم با تونتاب گفت: تو بودی که شعر همی خواندی و خاتون آواز تو شنیده است؟ تونتاب گفت: لا والله، من شعر نخواندم. خادم گفت: تو بیدار هستی، خواننده شعر به من بنمای. تونتاب گمان کرد که خاتون از شعر خواندن در خشم شده به ضوءالمکان بترسید و با خود گفت: بسا هست از خادم آسیبی بدو رسد. پس در جواب خادم گفت که: من خواننده شعر نشناسم. خادم گفت: به خدا سوگند که دروغ می گویی! جز تو کس بیدار نیست. تونتاب گفت: با تو راستی بگویم، خواننده اشعار مردی بود راهگذر که مرا نیز از خواب بیدار کرد. خدا به سزایش برساند. خادم بازگشت و با خاتون گفت: کس را نیافتم. خواننده مردی راهگذر بوده است. خاتون خاموش شد و سخن نگفت. پس از آن ضوءالمکان به هوش آمد، دید که ماه به میان آسمان رسیده و نسیم سحرگاه همی وزد. حزن و اندوهش به هیجان آمد و خواست که بخواند. تونتاب گفت: چه قصد داری؟! ضوءالمکان گفت: می خواهم شعری بخوانم شاید آتش دل فرو نشیند. تونتاب گفت: تو ماجرا نمی دانی و آگاه نیستی که از کشته شدن چگونه خلاص یافتیم. ضوءالمکان گفت: ماجرا بازگو. تونتاب گفت: یا سیدی، چون تو بیهوش افتادی، خادم بیامد. چوبی در دست داشت و از خواننده اشعار همی پرسید. جز من کس بیدار نیافت. خواننده را از من پرسید. گفتم: مردی بود راهگذر. خادم چون این بشنید بازگشت و خدا مرا از کشته شدن خلاص داد. ولی خادم با من گفت که: اگر آواز خواننده دگر بار بشنوی او را گرفته نزد منش بیاور. ضوءالمکان چون این بشنید گریان شد و گفت: کیست که مرا از گریستن منع کند؟ من ناچار بخوانم و آنچه به من خواهد گذشت بگذرد و من اکنون به شهر خود نزدیک گشته ام و از هیچ کس باک ندارم. تونتاب گفت: قصد تو این است که خویشتن هلاک سازی؟ ضوءالمکان گفت: من ناچار شعر بخوانم. تونتاب گفت: مرا قصد این بود که از تو جدا نشوم تا ترا به نزد پدر و مادر برسانم ولکن به ضرورت از تو جدا بایدم شد. و من یک سال و نیم است که با تو هستم، هیچ گونه مکروهی از من به تو نرسیده! مگر مرا رنج پیاده رفتن و بیداری بس نیست که همی خواهی بی سبب شعر بخوانی و ما را به محنت افکنی. ضوءالمکان گفت: من از حالتی که دارم باز نگردم. پس ضوءالمکان این دو بیت بخواند: ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من تا یک زمان زاری کنم بر رَبع و اطلال و دمن [= خانه و = خرابه و = زباله دان ] ربع از دل پر خون کنم، خاک دمن گلگون کنم اطلال را جیحون کنم، از آب چشم خویشتن پس از آن این شعر نیز بر خواند: خوانده باشی که فرقت لیلی چه به مجنون ناتوان کرده است فرقت نزهت الزمان بالله که به ضوءالمکان همان کرده است چون شعر به انجام رسانید، سه بار فریاد زد و بیهوش بیفتاد. تونتاب برخاسته او را بپوشاند. چون نزهت الزمان آواز او و ابیاتی را که نام نزهت الزمان و برادرش ضوءالمکان در آنها بود بشنید گریان شد و بانگ بر خادم زد و با او گفت: آن که شعر خواند به اینجا نزدیک است، به خدا سوگند که اگر او را نیاوری حاجب را بیدار سازم تا ترا عقوبت کند و از در خویشتن براند، ولی تو این یکصد دینار بگیر و خواننده شعر را با خوشی پیش من بیاور و مرنجانش. اگر او از آمدن مضایقه کند این بدره هزار دیناری به او بده و اگر باز مضایقه کند مکان و صنعت و شهر او را بشناس و بزودی پیش من آی. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:05:51

Ask host to enable sharing for playback control

شب هفتاد و یکم

11/19/2021
🌙شب هفتاد و یکم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان" چون شب هفتاد و یکم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، چون قافله سه روز در آنجا بماندند پس از آن سفر کردند و همی رفتند تا به شهر دیگر رسیدند و سه روز در آنجا بماندند. پس از آن سفر کردند و به دیار بکر[1] رسیدند. نسیم بغداد به ایشان بوزید. ضوءالمکان را از خواهر و پدر و مادر یاد آمده محزون گشت که بینزهت الزمان چگونه نزد پدر رود پس گریان شد و بنالید و این ابیات بر خواندن نسیم باد صبا بوی گلستان برسان به گوش من سخن یسار مهربان برسان دهان به مشک و به می همچو لاله باک بشوی پس آنگهی سخن من بدان دهان برسان توتاب گفت که: این گریستن و نالیدن بگذار که جای ما به خیمه حاجب نزدیک است؛ همی ترسم که او را ناخوش آید. ضوءالمکان گفت: از خواندن شعر ناگزیرم شاید که آتش دل فرو نشیند. تونتاب با ضوءالمکان گفت: ترا به خدا سوگند می دهم که از این ملت و حزن و زاری و اندوه در گذر تا به شهر خود برسی، پس از آن هر چه خواهی بکن. ضوءالمکان گفت: گویی مرا که در غم وتار صبر کن و بیهوده بر در غم و تجار چون کنم نه بار با من است و نه دل در بمر من است بیدل چگونه باشم و بی یار چون کنم پس از آن روی به جانب بغداد کرد و در آن شب نزهت الزمان نیز به یاد برادرش ضوءالمکان نخفته بود و همیگریست که ناگاه آواز برادرش ضوءالمکان را بشنید که گریان است و این ابیات همی خواند ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری جایی که باد زهره ندارد خبر بری آن مشتری خصال گر از ما حکایتی پرسد جواب ده که به مانند مشتری گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری دانی چه می رود به سر مازدست تو تو خود به پای خویش بیایی و بنگری آنگاه برخاسته خادم را به نزد خود خواند و با خادم گفت: برو و آن که ابیات همی خواند نزد منش آر. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. [ 1- شهری در سلیمانیه عراق کنونی، البته در ترکیه کنونی، نیز شهری به این نام داریم ولی از نظر منطق، دور از مسیر بغداد است ] Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:03:27

Ask host to enable sharing for playback control

شب هفتادم

9/19/2021
🌙شب هفتادم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان" چون شب هفتادم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، ملک نعمان در نامه نوشته بود، کنیزی را که خریده ای بفرست تا با این کنیزکان در نزد علما مناظره کنند اگر به این کنیزکان غلبه کند خراج بغداد را با کنیز بهر تو بفرستم. شرکان چون این بخواند، داماد خویشتن یعنی حاجب را با خواهرش بخواست. چون حاضر شد، شرکان خواهر را از مضمون نامه آگاه کرد و با او گفت: ای خواهر، ترا تدبیر چیست و جواب نامه چه باید گفت؟ چون نزهت الزمان شوق به دیدار پدر و مادر داشت با شرکان گفت که: مرا با شوهرم به بغداد بفرست تا من به ملک نعمان حکایت بدوی بازگویم که او مرا به بازرگان فروخت و بازرگان به ملک شرکان فروخت و او نیز مرا آزاد کرده به کابین حاجب در آورد. شرکان گفت: رای همین است. پس دختر خود قضى فکان را به دایگان سپرد و خراج دمشق آماده کرده، حاجب را فرمان داد که خراج را با نزهت الزمان به بغداد برد و فرمان داد که محملی از بهر خواهر و محملی بهر حاجب بسازند. پس از آن کتابی نوشته به حاجب سپرد و نزهت الزمان را وداع کرد. ولی آن گوهر را که از گردن قضی فکان آویخته بودند نگاهداشت. پس حاجب همان شب سفر کرد. اتفاقا ضوءالمکان که این مدت در دمشق بود با تونتاب در همان شب به تفرج بیرون آمده بودند. اشتران و محملها و مشعلها بدیدند. ضوءالمکان از اشتران و بارهای آنها و خداوند آنها بازپرسید. گفتند که: خراج دمشق است و به نزد ملک نعمان شهریار بغداد روان اند. و از رئیس آن طایفه و خداوند محملها بازپرسید. گفتند: بزرگ حاجبان، شوهر کنیز دانشمند و حکیم است که ملک او را خریده بود. پس ضوءالمکان از شنیدن نام ملک نعمان و بغداد گریان شد و با تونتاب گفت: پس از این در اینجا نتوانم زیست، ناچار با همین قافله باید سفر کنم. تونتاب گفت: من از قدس تا دمشق تنهایی ترا ندیدم اکنون از اینجا تا بغداد چگونه ایمن خواهم بود که تنها بروی؟! من نیز با تو بیایم تا ترا به مقصد برسانم. ضوءالمکان به نیکیهای او ثنا گفت و سفر را آماده گشتند. تونتاب درازگوش بیاورد و توشه به درازگوش بنهاد. چون قافله اشتران براندند و حاجب به محمل بنشست، ضوءالمکان نیز به درازگوش سوار گشت با تونتاب گفت: تو نیز با من سوار شو. تونتاب گفت: من سوار نمیشوم و در خدمت تو پیاده آیم. ضوءالمکان گفت: ناچار است از اینکه سوار شوی. تونتاب گفت: هرگاه که مانده شوم، ساعتی سوار خواهم شد. پس ضوءالمکان با تونتاب گفت: ای برادر، زود خواهی دید که ترا چگونه پاداش دهم. پس ایشان با قافله همی رفتند تا آفتاب بلند شد و از گرمی هوا به رنج اندر شدند. حاجب، قافله را اجازت نزول داد. قافله فرود آمدند و راحت یافتند و اشتران را آب دادند. باز حاجب امر کرد که اشتران بار کنند. بار کردند و همی رفتند که پس از پنج روز به شهر حما[1] رسیدند و بدانجا نزول کردند و سه روز در آنجا بماندند. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست [ 1- شهری در شمال دمشق ] Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:04:49

Ask host to enable sharing for playback control

شب شصت و نهم

9/19/2021
🌙شب شصت و نهم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان" چون شب شصت و نهم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، چون شرکان این سخن بشنید گونه اش زرد گشته دلش بتپید و سر به زیر افکند و از بسیاری اضطراب بیهوش شد. چون به هوش آمد به حیرت و فکرت فرو رفت. ولی خویشتن بدو نشناساند و با او گفت: ای خاتون، آیا تو دختر ملک نعمان هستی؟ نزهت الزمان گفت: آری. ملک شرکان سبب دوری پدر از او پرسید. نزهت الزمان از آغاز تا انجام باز گفت و ملک شرکان را از بیماری ضوءالمکان و ماندن او در بیت المقدس بیاگاهانید. و فریب دادن بدوی، نزهت الزمان را و فروختن بدوی، او را به بازرگان خاطرنشان ملک شرکان کرد. چون ملک شرکان حکایت بشنید با خود گفت: چگونه خواهر خویش کابین کردم؟! ولی باید او را به یکی از حاجبان به زنی دهم. چون پرده از کار برداشته شود، بگویم که پیش از آنکه با او درآمیزم طلاقش گفتم و به بزرگترین حاجبانش دادم. پس شرکان ملول بود و افسوس می خورد. آنگاه سر برداشته با نزهت الزمان گفت که: تو خواهر منی و من شرکان بن ملک نعمان هستم و از خدای تعالی آمرزش این خطا همی خواهم. نزهت الزمان نیز چون او را بشناخت گریان شد و سیلی بر خود همی زد و روی و سینه همی خراشید و می گفت که: به خطای بزرگ درافتادیم اگر پدر و مادرم این دختر ببینند و بپرسند که از کجا این دختر آوردی چه بایدم گفت؟ ملک شرکان گفت: تدبیر همین است که ترا به حاجب خود کابین کنم و دختر را در خانه حاجب پرورش ده و هیچ کس را میاگاهان که خواهر من هستی. پس دلجویی از نزهت الزمان کرد و سر و روی او را ببوسید. نزهت الزمان گفت: به دختر چه نام باید نهاد؟ شرکان گفت: نام او قضی فکان یعنی مقدر بود که شد. پس شرکان خواهر خود را به بزرگترین حاجبان کابین بست و او را با دخترش قضى فکان به خانه حاجب فرستاد. نزهت الزمان را کار بدین گونه بود. اتفاقا در همان روزها رسول از جانب ملک نعمان برسید و نامه باز رساند و بدان نامه نبشته بودند که: ای فرزند، بدان که من از جدایی فرزندان به حزن و ملالت گرفتارم و خواب و خور بر من حرام گشته. چون تو این نامه بخوانی خراج دمشق از برای من بفرست و همان کنیز را که خریده ای و کابین کرده ای و به علم و ادب و حکمت ستوده بودی نزد منش روانه کن که عجوز صالحه نیکوکاری با پنج تن کنیزکان باکره بدینجا آمده اند که کنیزکان در علم و ادب و حکمت چنان اند که صفت ایشان نیارم نبشت و ایشان را زبانی است فصیح. چون من ایشان را بدیدم دوست داشتم که در قصر باشند و از مملوکان من شوند، از برای اینکه در نزد ملوک سایر اقالیم مانند ایشان یافت نمی شود و از عجوز قیمت ایشان را پرسیدم گفت که: ایشان را به خراج دمشق همی فروشم و راستی این است که خراج دمشق قیمت یکی از ایشان نتواند بود. پس من ایشان را به قیمتی که عجوز گفته بود خریدم و در قصر خویش جای دادم. تو زودتر خراج دمشق بفرست که عجوز به بلاد روم باز خواهد گشت و همان کنیزک که خریده ای بدینجا بفرست که با این کنیزکان در علم و ادب مناظره کند. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:04:54

Ask host to enable sharing for playback control

شب شصت و هشتم

9/19/2021
🌙شب شصت و هشتم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان" چون شب شصت و هشتم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، ملک نعمان نوشته بود که من یک ماه در نخجیرگاه بودم چون باز آمدم، دیدم که برادر و خواهرت ضوءالمکان و نزهت الزمان پاره ای مال گرفته با حاجیان به بیت الله رفته اند. چون از رفتنشان آگاه شدم فراخنای جهان بر وجود من تنگ شد. ناگزیر مانده، منتظر بازگشتن حاجیان بنشستم. چون حاجیان بیامدند و خبر ایشان پرسیدم، کس از ایشان باخبر نبود. جامه ماتم بپوشیدم و پیوسته ناشاد، اشک از دیدگان همی ریختم و این دو بیت همی خواندم: تیغ و تیر است بر دل و جگرم رنج و تیمار دختر و پسرم نه از ایشان خبر همی رسدم نه بدیشان کسی برد خبرم اکنون از تو می خواهم که سستی در جستجوی ایشان نکنی و این ننگ بر ما نپسندی والسلام. چون ملک شرکان نامه پدر بر خواند به حزن پدر ملول و محزون شد و به گم گشتن برادر و خواهر خرسند گردید. پس نامه فرو چیده برخاست و به نزد زن خود نزهت الزمان آمد و نمی دانست که نزهت الزمان خواهر اوست. و او نیز آگاه نبود که شرکان برادر اوست. الغرض، چون از تاریخ آبستنی نزهت الزمان نه ماه گذشت، نزهت الزمان به کرسی زاییدن نشست و خدای تعالی ولادت بر او آسان کرده دختری بزاد. با ملک شرکان گفت: این دختر از آن تو است، به هر نام که خواهی نامش بنه. شرکان گفت: مردمان را عادت این است که به روز هفتم ولادت نام نهند. پس شرکان سر پیش برده دختر خود را ببوسید. دید که یکی از آن گوهرهای قیمتی و بزرگ را که ملکه ابریزه از بلاد روم آورده بود به گردن آن دختر آویخته است. از غایت خشم بسان دیوانگان شد و هوشش اندر سر نماند. با نزهت الزمان گفت: ای کنیزک، این گوهر از کجا آوردی؟ نزهت الزمان چون این بشنید در خشم شده با شرکان گفت: من خاتون تو و خاتون هر کس که به قصر اندر است هستم. شرم نداری که مرا کنیزک گویی. من دختر ملک نعمان، نزهت الزمانم. چون شرکان این سخن بشنید اندامش بلرزید و دلش تپیدن گرفت و سر به زیر افکند. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.📜یکی از قدیمی‌ترین منابعی که به هزارافسان ایرانی اشاره می‌کند و آن را منبع هزارویکشب معرفی می‌نماید، کتاب "مروج الذهب و معادن الجوهر" مسعودی است. وی چنین آورده که: 📃"وقد ذکر کثیر من الناس ممن له معرفه باخبارهم ان هذه اخبار، موضوعه من خرافات مصنوعه، نظمها مَن تقرب للملوک بروایتها، وصال غلی اهل عصره بحفظها و المذکره بها، و ان سبیلها الکتب المنقوله الینا والمترجمه لنا من الفارسیه و الهندیه والرومیه، وسبیل تالیفها مما ذکرنا مثل کتاب هزار افسانه، وتفسیر ذلک من الفارسیه الی العربیه الف خرافه، والخرافه بالفارسیه یقال لها افسانه، والناس یسمون هذالکتاب الف لیله ولیله، وهو خبر الملک والوزیر و ابنه وجاریتها و هما شیرزاد و دینازاد و مثل کتاب فرزه و سیماس و ما فیه من اخبار ملوک الهند والوزاء، و مثل کتاب السندباد، و غیرها من الکتب فی هذا المعنی." ترجمه: 📄"و بسیاری از مردم آنان را افسانه هایی ساختگی می دانند که توسط نزدیکان به پادشاهان ترتیب یافته است و به واسطه نگهداری و بازگویی آن به مردم زمانه‌شان رسیده‌اند و در کتاب ها نقل شده اند و از فارسی و هندی و رومی به عربی ترجمه شده‌اند و نمونه آن کتاب هزارافسان است، و معنای آن از فارسی به عرابی هزار "خرافه" است و "خرافه" در فارسی "افسانه" نامیده می‌شود، و مردم این کتاب را هزارویکشب می‌نامند و روایت پادشاهی است و وزیرش و پسرش و دخترانش، و این دختران شیرزاد (شهرزاد) و دینازاد نام دارند و همچون کتاب فرزه و سیماس که در آن حکایات پادشاهان هند و وزیرانشان آمده و یا مثل کتاب سندباد است و کتابهای دیگری که از این دست هستند." مروج الذهب و معادن الجوهر / مسعودی (متوفی به سال 346 هجری قمری)، جز الثانی، انتشارات دارلفکر، بیروت، ص 260 نکته‌ای که در این سطرها مستتر است، نبودن داستان سندباد در نسخه حاضر به زمان نگارش این سطور توسط مسعودی، یعنی اوایل قرن چهارم هجری است. این خود شاهدی است بر این مدعا که بسیاری داستان‌های هزار و یکشب از پس قرن‌ها افزوده و کاسته شده اند و همواره مورد دخل و تصرف کاتبان بوده است. Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:03:40

Ask host to enable sharing for playback control

شب شصت و هفتم

9/19/2021
🌙شب شصت و هفتم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان" چون شب شصت و هفتم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، نزهت الزمان با ملک شرکان گفت: در این باب بسی پندهاست که در یک مجلس همه آنها را نیارم گفت ولی به تدریج گفته می شود انشاءالله تعالی. پس قاضیان گفتند: ای ملک، این کنیز به روزگار اندر مانند ندارد و ما چنین ادیب و حکیم ندیده و نشنیده ایم. آنگاه قاضیان ملک را ثنا گفتند و از نزد ملک بازگشتند و ملک به خادمان امر فرمود که اساس عیش فرو چینند و مغنیان که در دمشق هستند حاضر آوردند و همه گونه خوردنیها و حلوا آماده سازند و زنان امرا و وزرا و ارباب دولت را فرمان داد که به خانه های خود بازگردند تا کار عیش به انجام رسد. پس همه مردم خوردنی بخوردند. چون هنگام شام شد، از دروازه قلعه تا در قصر شمعها برافروختند و وزرا و امرا و بزرگان در نزد ملک حاضر آمدند و مشاطگان به آراستن نزهت الزمان برفتند، دیدند که به آرایش حاجت ندارد. چنان که شاعر گفته: گیسوت عنبرینه گردن تمام بود معشوق خوبروی چه محتاج زیور است پس ملک شرکان به حجله بیامد و مشاطگان نیز عروس بیاوردند. چادر از سرش گرفته. آنچه به دختران در شب نخست بیاموزند بدو نیز آموختند. ملک شرکان برخاسته او را در آغوش کشید و با او در آمیخت و همان شب نزهت الزمان آبستن شد و شرکان را از آبستنی خویش آگاه کرد. ملک شرکان فرحناک شد و فرمود که تاریخ حمل بنویسند. چون بامداد شد ملک شرکان اسرارنویس را بخواند و امر کرد که کتابی به پدر خویش ملک نعمان بنویسد و او را آگاه کند که کنیزی خریده خداوند علم و ادب که فنون حکمت هم می داند. او را به نزد برادرش ضوءالمکان و خواهرش نزهت الزمان به بغداد خواهد فرستاد و نویسنده را گفت که در کتاب به این هم اشارت رود که ملک شرکان با آن کنیز در آمیخته و او اکنون آبستن است. پس کتاب پیچیده مهر کرد و به رسول سپرده روانه ساخت. رسول بعد از یک ماه جواب کتاب بیاورد و به ملک شرکان بداد. ملک شرکان نامه بگرفت و بخواند. دید که پس از بسم الله نوشته که: این نامه ای است از واله و حیران و گم کننده ضوءالمکان و نزهت الزمان و ستم کشیده دوران ملک نعمان به سوی پسر خویش شرکان که آگاه باش پس از آنکه تو از من جدا گشتی جهان بر من تنگ شد. چنانچه نه راز خویش گفتن توانستم و نه نهفتن. و سبب این بود که ضوءالمکان از من خواهش سفر حجاز کرد و من از حوادث روزگار بر او ترسیدم. او را ممانعت کردم. پس از آن به نخجیر رفته یک ماه در نخجیرگاه بودم. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. *نیارم گفت: یارای گفتنم نیست، توان گفتنش را ندارم (بخاطر مفصل بودن موضوع) *مغنیان: اهل موسیقی و غنا *مشاطه: آرایشگر *نخجیر: شکار Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:04:26

Ask host to enable sharing for playback control

شب شصت و ششم

9/19/2021
🌙شب شصت و ششم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان" چون شب شصت و ششم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، نزهت الزمان تتمه فصل دوم را چنین گفت: اتقاقا عمر بن عبدالعزیز به حاجیان بیت الله کتابی نوشت و آن این بود: اما بعد من خدا را در شهرالحرام و در بلدالحرام در روز حج اکبر گواه می گیرم که من دشمن آن کسم که شما را ستم کند و از من به ظلم کس اجازت نیست، زیرا که ستم رسیدگان را از من خواهند پرسید و آگاه باشید که هر عاملی از عمال من از حق میل کند و مخالفت سنت و کتاب چیزی به جای آورد، شما را اطاعت او نشاید تا اینکه به سوی حق بازگردد. یکی از ثقات گفته است که: پیش عمر بن عبدالعزیز رفتم. در پیش روی او دوازده درم دیدم. گفت: آنها را برداشته به بیت المال برند. من گفتم: ای خلیفه، تو فرزندان خود را بی چیز و محتاج کردی؛ چیزی به ایشان بده. پس مرا به نزدیک خود خواند و گفت: اینکه می گویی چیزی به فرزندان و عیال خود بده، سخنی است ناصواب. زیرا که خدای تعالی به اولاد من کفیل و روزی دهنده است. آیا کسی هست که به خدا پرهیزگار شود و خدا به روزی او وسعت ندهد؟ و آیا کسی هست که از گناهان دوری کند و خدا کارهای دشوار او را آسان نکند؟ پس فرزندان و پیوندان خود حاضر آورد. ایشان دوازده تن بودند. چون ایشان را بدید، دیدگانش پر از اشک شد و با ایشان گفت که: پدر شما در میان دو چیز است: یا باید شما را مالدار کند و خود به دوزخ اندر باشد و یا باید شما بی چیز شوید و پدر شما به بهشت رود. برخیزید و بروید که شما را به خدا سپردم. و خالد بن صفوان روایت کرده که: با یوسف بن عمر به نزد هشام بن عبدالملک رفتیم و او با پیوندان و خادمان خود در بیرون خیمه زده بود. چون مردم به مجلس او حاضر آمدند، خود در گوشه بساط بنشست. من گفتم: ایها الخلیفه، خدا نعمتش را بر تو تمام گرداند و شادی را به اندوه نیامیزد. من نصیحتی بهتر از حدیث ملوک گذشته نیافتم که با تو بگویم. چون این سخن بشنید از متکا برخاست و راست بنشست و گفت: یا بن صفوان، بگو آنچه داری. صفوان گفت: ایها الخلیفه، ملکی پیش از تو سال گذشته بدین سرزمین آمد و با حاضران مجلس خود گفت: به بزرگی و حشمت من کس دیده اید یا نه و به هیچ کس عطا شده است مثل آنچه به من عطا شده است؟ در میان حاضران مردی بود راهرو و پیرو حق و یار مردان خدا. با ملک گفت که: از کاری بزرگ پرسیدی، اگر اجازت دهی جواب گویم. ملک اجازت داد. گفت: ای ملک، این دولت و حشمت که تراست، لایزال است یا زوال خواهد پذیرفت؟ ملک گفت: زوال پذیر است. آن مرد گفت: پس چگونه از چیزی پرسیدی که اندک زمانی پایدار خواهد بود و حساب آن با تو به طول خواهد انجامید؟ ملک گفت: پس گریزگاه کجاست؟ آن مرد گفت: صلاح در این است که در مملکت خویش باشی و طاعت خدا را به جا آوری و یا اینکه جامه کهن بپوشی و عبادت پروردگار کنی تا اجل ترا فرا گیرد. پس مرد از حضور ملک خواست بیرون رود گفت: چون بامداد شود، نزد تو آیم. خالد بن صفوان گفته است: چون بامداد شد، آن مرد به نزد هشام رفت. دید که از اثر پند آن مرد تاج سلطنت به زمین گذاشته سفر را آماده گشته. پس هشام چندان بگریست که زنخ او تر شد و فرمان داد که اسباب سلطنت از او دور کنند و خود به گوشه قصر بنشست. خادمان نزد صفوان آمده گفتند: ای صفوان، این چه کار بود کردی و عیش را به خلیفه تلخ ساختی. [باقی حکایت ملک نعمان و فرزندان او، شرکان و ضوءالمکان] پس از آن نزهت الزمان با ملک شرکان گفت: در این باب بسی پندهاست که همه آنها را در این مجلس نیارم گفت. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. *عمال: جمع عامل، کارگزار Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:06:10

Ask host to enable sharing for playback control

شب شصت و پنجم

9/19/2021
🌙شب شصت و پنجم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان" چون شب شصت و پنجم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، عمر بن عبد العزیز با فاطمه گفت: خدای تعالی پیغمبر را به سوی خود بازخواند و از برای مردم نهری بر جا گذاشت که از آن نهر سیراب شوند. چون ابوبکر خلیفه شد، نهر را به جای خود گذاشت و به مجرای خویش جاری کرد و خدا را خشنود بداشت. پس از آن خلافت به عمر رسید. او نیز کارهای نیکو کرد و بسی مشقتها کشید. چون عثمان خلیفه شد، از آن نهر، نهر دیگر جدا کرد. پس از آن نهر، نهرها جدا کرد و بعد از او یزید و مروانیان نیز بدین سان همی کردند تا اینکه نوبت به من افتاده. من همی خواهم که نهر به جای خود بازگردانم. فاطمه گفت: اگر سخن همین است که تو گفتی، مرا سخنی نیست. پس برخاسته نزد فرزندان و پیوندان عمر بازگشت و با ایشان گفت که: عمر سخنانی گفت که مرا مجال سخن گفتن نماند. نزهت الزمان گفت: عمر را از این گونه حکایات بسیار است و از آن جمله است اینکه: یکی از معتمدین گفته که: در خلافت عمر بن عبدالعزیز، به گوسفند چرانی گذشتم. گرگان به گوسفندان به یکجا دیدم. گمان کردم که آن گرگان، سگان شبان هستند و گرگ با گوسفندان تا آن روز ندیده بودم. از شبان پرسیدم که: این همه سگان بهر چیست؟ شبان گفت: اینها گرگان اند نه سگان. گفتم: چگونه گرگان با گوسفندان اند و به ایشان آسیب نمی رسانند؟ شبان گفت: چون سر به سلامت باشد تن نیز به سلامت خواهد بود. و دیگر روایت کرده اند که: روزی عمر بن عبدالعزیز بر منبر گلین خطبه می خواند. چون حمد و ثنای الهی به جا آورد، با مردم دو سخن گفت. نخست گفت: ایها الناس، درون را خوب کنید تا بیرون نیز خوب شود. پس از آن گفت: کار دنیا را نکو کنید تا کار عقبی نکو گردد. روزی مسلمه با عمر بن عبدالعزیز گفت: اگر اجازت دهی متکایی از بهر تو سازیم که گاهی بدان تکیه کنی. گفت: می ترسم که به روز قیامت به ذمت من وبالی باشد. پس از آن فریاد کشیده بیخود افتاد. فاطمه گفت: یا مریم، یا مزاحم، و یا فلان، این مرد را ببینید. پس فاطمه پیش رفته آب بر او بپاشید و به هوشش آورد. دید که فاطمه گریان است. گفت: ای فاطمه، از بهر چه گریانی؟ فاطمه گفت: ترا افتاده دیدم، از زمان مرگ تو یاد کردم که بدین سان خواهی افتاد و از ما جدا خواهی شد و سبب گریستنم این بود. عمر گفت: گریستن بس است. آن گاه عمر خواست که برخیزد، نتوانست و بیفتاد. فاطمه او را در آغوش گرفت و بر احوال او بگریست. پس نزهت الزمان تتمه فصل را در حضور ملک شرکان و قاضیان همیگفت. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:04:22

Ask host to enable sharing for playback control

شب شصت و چهارم

9/19/2021
🌙شب شصت و چهارم ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان" چون شب شصت و چهارم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، نزهت الزمان گفت: ای پادشاه جهان، فصل دوم از باب ادب در اخبار صالحان است. حسن بصری گفته که: بنی آدم از دنیا به در نرود مگر اینکه سه چیز را افسوس خورد: یکی به تمتع نگرفتن از آنچه گرد آورده و یکی به نرسیدن آرزوها و یکی به توشه نداشتن راهی که به آن راه خواهد رفت. از سفیان پرسیدند: کسی که مال داشته باشد زاهد تواند بود؟ سفیان گفت: آری، وقتی که بلا بدو رسد صبر کند و وقتی که نعمت رسد شکر گزارد. و گفته اند که: چون عبدالله شداد را مرگ در رسید، پسر خود محمد را بخواست و با او وصیت کرد که: ای پسر، منادی مرگ مرا ندا داد. تو در آشکار و نهان پرهیزگاری پیشه کن و نعمتهای خدا را شکر گزار و پیوسته راستگو باش که شکر موجب فراوانی نعمت و پرهیز بهترین توشه هاست. پس از آن نزهت الزمان گفت: ای پادشاه، این نکته ها نیز بشنو که: چون خلافت به عمر بن عبدالعزیز رسید نزد فرزندان و خانگیان خود آمد و آنچه که در دست ایشان بود بستد و در بیت المال بگذاشت. ایشان به عمه عمر که فاطمه دختر مروان بود، شکایت کردند. فاطمه کس پیش عمر فرستاد که با تو ملاقات خواهم کرد. شب پیش عمر برفت. عمر او را از استر فرود آورد و با هم بنشستند. گفت: ای عمه، تو به سخن گفتن سزاوار هستی زیرا که تو حاجت داری، بازگو که مراد تو چیست؟ فاطمه گفت: به سخن گفتن ترا شاید. عمر گفت: جناب باری، محمد علیه السلام را رحمت عالمیان فرستاد و هرچه خوب بود از برای او بگزید، پس از آن محمد را به سوی خود بازخواند. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.*تمتع گرفتن: استفاده کردن و لذت بردن *استر: چهارپار و قاطر *زید بن سفیان: برادر معاویه و والی بغداد و کوفه و حجاز Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

Duration:00:03:04